پرسش :
شناخت آيهای چه نوع شناختی است؟
شرح پرسش :
پاسخ :
اين نوع شناخت تعلقي همان است كه قرآن از آن تعبير به «آيه» كرده است، مانند اين آيه كه در قرآن آمده است: «وَ مِنْ اياتِهِ خَلْقُ السَّمواتِ وَ الْاَرْضِ وَ اخْتِلافُ اَلْسِنَتِكُمْ وَ اَلْوانِكُمْ» روم/22 و يا اين آية شريفه: «وَ مِنْ اياتِهِ اَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ اَنْفُسِكُمْ اَزْواجاً لِتَسْكُنوا اِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً» روم/21. قرآن تمام عالم طبيعت را يكسره آيه و نشانه براي شناخت ماوراء طبيعت ميخواند. اين تعبير قرآن است. ما بايد ببينيم آيا اين آيه بودن منحصر به شناخت ماوراء الطبيعه است؟ منحصر به شناخت خداست؟ يا نه، در خود طبيعت هم اين «شناخت آيهاي» (شناخت بعد پنجمي ذهن) نمونه دارد. اگر در خود طبيعت نمونه نداشته باشد ممكن است قبولش براي ذهن انسان كمي مشكل باشد، ولي وقتي ببينيم در خود طبيعت نمونه دارد ـ يعني بسياري از شناختهاي ما از خود طبيعت، شناخت آيهاي است، شناختي است كه به بعد پنجم ذهن مربوط ميشود شناختي است كه به بعدي مربوط ميشود كه با آن بعد شناختي ذهن است كه ما خدا را ميشناسيم، با آن بعد شناختي ذهن است كه ما به وجود روح اعتقاد و ايمان كامل پيدا ميكنيم، به عالم ماوراءالطبيعه اعتقاد پيدا ميكنيم، به غيب اعتقاد پيدا ميكنيم و به معنا و معنويت اعتقاد پيدا ميكنيم ـ ديگر اين مسأله كه طبيعت آيه و نشانة ماوراءالطبيعه است، براي ما بسيار آسان خواهد شد.
حال ببينيم آن نمونههايي كه ما در شناخت طبيعت داريم و از نوع شناختهايي هستند كه ما آنها را «شناخت آيهاي» ناميديم ـ يعني شناختي كه از راه بعد پنجم ذهن پيدا ميشود و غير از شناخت منطقيِ علميِ تجربي است كه فقط جنبة تعميم و توسعه دارد ـ كدامند؟
يك مثال ساده برايتان عرض ميكنم: شما اگر پاي درس يك دانشمند رياضيدان يا زيستشناس و يا يك فقيه بنشينيد، او براي شما حرف ميزند و از علم خودش صحبت ميكند. «صحبت ميكند» يعني چه؟ يعني يك سلسله كلمات معنيدار از زبان او بيرون ميآيد. مثال به مؤلّفين ميزنيم: ما سعدي را نديدهايم (تازه اگر هم ديده بوديم فرق نميكرد) اما اكنون كتبي در دست داريم به نام گلستان، بوستان و طيّبات كه از مردي به نام سعدي است. ميبينيم گلستان اينطور شروع ميشود:
«منّت خداي را عزّوجلّ كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت، هر نفسي كه فرو ميرود مُمِدّ حيات است و چون بر ميآيد مفرّحِ ذات، پس در هر نفسي دو نعمت موجود است و بر هر نعمتي شكري واجب.
از دست و زبان كه برآيد كز عهدة شكرش بدر آيد
اِعْمَلوا الَ داودَ شُكْراً وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكورُ...»
تا آخر گلستان را كه ميخوانيم، فرازها و شعرهاي بسيار عالي ميبينيم كه در آن آيات قرآن نيز به كار رفته است. ما چه حكمي ميكنيم؟ ميگوييم سعدي مرد بسيار با ذوق و استعدادي بوده است. اگر از ما بپرسند شناخت شما از سعدي به عنوان يك انسان عالم و يك شاعر باذوق و استعداد چه شناختي است؟ فرضاً خود سعدي را ديده باشيد، حرف زدنش را ديده باشيد، كتابش را هم ديده باشيد، علم و ذوق سعدي در كجاست؟ علم و ذوق سعدي در آن درونيترين اعماق وجود سعدي است كه علم هنوز نميتواند معين كند در كجاست. آيا آنچه كه اسمش علم يا عاطفه يا ذوق يا ايمان است واقعاً در سلولها جاي گرفته است يا در ماوراء سلولها وجود دارد؟ حال فرض كنيم كه اينها در سلول جاي داشته باشند آيا من و شما كه ميگوييم سعدي عالم است، رفتيم و مغز سعدي را تشريح كرديم، علمها را در لابلاي سلّولها، كلمه به كلمه پيدا كرديم و بعد گفتيم سعدي عالم است؟ آيا ذوقش را در لابلاي آن سلولها پيدا كرديم؟ يا مثلاً از مغز سعدي علمها و ذوقها و اصطلاحات و احساسات او را عكسبرداري كرديم؟!
ما ميبينيم كه اكثر معلومات ما در جهان، به اصطلاح قرآن «معلومات آيهاي» است. اگر شما ميگوييد فلان كس آدم خوبي است، خوبي او را نميتوانيد احساس كنيد، نميتوانيد آزمايش كنيد، كارش را كه آية خوبي اوست ميبينيد. اگر ميگوييد فلاني آدم بدي است، بدي او را كه شما نميبينيد، تجربه و بررسي هم نميتوانيد بكنيد؛ كارش را ميبينيد، كارش نشانه بدي خود اوست. ميگوييد فلان كس با من دوست است. دوستي او را كه نميبينيد، ولي كارش آية دوستي است. فلان كس با من دشمن است. دشمنياش را كه حس نميكنيد؛ ميگوييد كارش نشانة دشمني با من است.
پس اكثر شناختهاي ما در جهان، شناختي است كه نه حسّي مستقيم است (يعني همان شناخت احساسي سطحي) و نه منطقي علمي تجربي (كه خود موضوع، قابل تجربه و آزمايش باشد) بلكه احساس ما به آيههاي شئ تعلْق ميگيرد ولي ذهن ما همواره از آيات و آثار، مؤثر را در وراي آن ميبيند. حتي راسل هم به اين حرف اعتقاد دارد (كه درست هم هست) ميگويد: حتي گذشتهها را از اين راه ميدانيم. ناپلئون را ما نه ديدهايم و نه ميتوانيم آزمايش كنيم. ما كه معتقد هستيم ناپلئون در دنيا وجود داشته، از روي علائم و نشانهها و آيههاست.
اينها معلومات نشانهاي است، يعني همان نوع معلوماتي كه خدا را هم انسان ميشناسد به كمك همين [نوع معلومات و همين] نوع شناخت است. شناخت خدا يك نوع شناختي كه اصلاً شباهتي با شناختهاي ديگر نداشته باشد و يك چيز مخصوص به خود باشد، نيست. راه شناختن خدا با راه شناختن بسياري از مسائل كه در طبيعت ميشناسيم عيناً يكي است. اگر ما راه خداشناسي را انكار كنيم بايد 90% معلومات خودمان را دور بريزيم در صورتي كه احدي نميتواند [چنين ادعايي] كند.
eporsesh.com
اين نوع شناخت تعلقي همان است كه قرآن از آن تعبير به «آيه» كرده است، مانند اين آيه كه در قرآن آمده است: «وَ مِنْ اياتِهِ خَلْقُ السَّمواتِ وَ الْاَرْضِ وَ اخْتِلافُ اَلْسِنَتِكُمْ وَ اَلْوانِكُمْ» روم/22 و يا اين آية شريفه: «وَ مِنْ اياتِهِ اَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ اَنْفُسِكُمْ اَزْواجاً لِتَسْكُنوا اِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً» روم/21. قرآن تمام عالم طبيعت را يكسره آيه و نشانه براي شناخت ماوراء طبيعت ميخواند. اين تعبير قرآن است. ما بايد ببينيم آيا اين آيه بودن منحصر به شناخت ماوراء الطبيعه است؟ منحصر به شناخت خداست؟ يا نه، در خود طبيعت هم اين «شناخت آيهاي» (شناخت بعد پنجمي ذهن) نمونه دارد. اگر در خود طبيعت نمونه نداشته باشد ممكن است قبولش براي ذهن انسان كمي مشكل باشد، ولي وقتي ببينيم در خود طبيعت نمونه دارد ـ يعني بسياري از شناختهاي ما از خود طبيعت، شناخت آيهاي است، شناختي است كه به بعد پنجم ذهن مربوط ميشود شناختي است كه به بعدي مربوط ميشود كه با آن بعد شناختي ذهن است كه ما خدا را ميشناسيم، با آن بعد شناختي ذهن است كه ما به وجود روح اعتقاد و ايمان كامل پيدا ميكنيم، به عالم ماوراءالطبيعه اعتقاد پيدا ميكنيم، به غيب اعتقاد پيدا ميكنيم و به معنا و معنويت اعتقاد پيدا ميكنيم ـ ديگر اين مسأله كه طبيعت آيه و نشانة ماوراءالطبيعه است، براي ما بسيار آسان خواهد شد.
حال ببينيم آن نمونههايي كه ما در شناخت طبيعت داريم و از نوع شناختهايي هستند كه ما آنها را «شناخت آيهاي» ناميديم ـ يعني شناختي كه از راه بعد پنجم ذهن پيدا ميشود و غير از شناخت منطقيِ علميِ تجربي است كه فقط جنبة تعميم و توسعه دارد ـ كدامند؟
يك مثال ساده برايتان عرض ميكنم: شما اگر پاي درس يك دانشمند رياضيدان يا زيستشناس و يا يك فقيه بنشينيد، او براي شما حرف ميزند و از علم خودش صحبت ميكند. «صحبت ميكند» يعني چه؟ يعني يك سلسله كلمات معنيدار از زبان او بيرون ميآيد. مثال به مؤلّفين ميزنيم: ما سعدي را نديدهايم (تازه اگر هم ديده بوديم فرق نميكرد) اما اكنون كتبي در دست داريم به نام گلستان، بوستان و طيّبات كه از مردي به نام سعدي است. ميبينيم گلستان اينطور شروع ميشود:
«منّت خداي را عزّوجلّ كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت، هر نفسي كه فرو ميرود مُمِدّ حيات است و چون بر ميآيد مفرّحِ ذات، پس در هر نفسي دو نعمت موجود است و بر هر نعمتي شكري واجب.
از دست و زبان كه برآيد كز عهدة شكرش بدر آيد
اِعْمَلوا الَ داودَ شُكْراً وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكورُ...»
تا آخر گلستان را كه ميخوانيم، فرازها و شعرهاي بسيار عالي ميبينيم كه در آن آيات قرآن نيز به كار رفته است. ما چه حكمي ميكنيم؟ ميگوييم سعدي مرد بسيار با ذوق و استعدادي بوده است. اگر از ما بپرسند شناخت شما از سعدي به عنوان يك انسان عالم و يك شاعر باذوق و استعداد چه شناختي است؟ فرضاً خود سعدي را ديده باشيد، حرف زدنش را ديده باشيد، كتابش را هم ديده باشيد، علم و ذوق سعدي در كجاست؟ علم و ذوق سعدي در آن درونيترين اعماق وجود سعدي است كه علم هنوز نميتواند معين كند در كجاست. آيا آنچه كه اسمش علم يا عاطفه يا ذوق يا ايمان است واقعاً در سلولها جاي گرفته است يا در ماوراء سلولها وجود دارد؟ حال فرض كنيم كه اينها در سلول جاي داشته باشند آيا من و شما كه ميگوييم سعدي عالم است، رفتيم و مغز سعدي را تشريح كرديم، علمها را در لابلاي سلّولها، كلمه به كلمه پيدا كرديم و بعد گفتيم سعدي عالم است؟ آيا ذوقش را در لابلاي آن سلولها پيدا كرديم؟ يا مثلاً از مغز سعدي علمها و ذوقها و اصطلاحات و احساسات او را عكسبرداري كرديم؟!
ما ميبينيم كه اكثر معلومات ما در جهان، به اصطلاح قرآن «معلومات آيهاي» است. اگر شما ميگوييد فلان كس آدم خوبي است، خوبي او را نميتوانيد احساس كنيد، نميتوانيد آزمايش كنيد، كارش را كه آية خوبي اوست ميبينيد. اگر ميگوييد فلاني آدم بدي است، بدي او را كه شما نميبينيد، تجربه و بررسي هم نميتوانيد بكنيد؛ كارش را ميبينيد، كارش نشانه بدي خود اوست. ميگوييد فلان كس با من دوست است. دوستي او را كه نميبينيد، ولي كارش آية دوستي است. فلان كس با من دشمن است. دشمنياش را كه حس نميكنيد؛ ميگوييد كارش نشانة دشمني با من است.
پس اكثر شناختهاي ما در جهان، شناختي است كه نه حسّي مستقيم است (يعني همان شناخت احساسي سطحي) و نه منطقي علمي تجربي (كه خود موضوع، قابل تجربه و آزمايش باشد) بلكه احساس ما به آيههاي شئ تعلْق ميگيرد ولي ذهن ما همواره از آيات و آثار، مؤثر را در وراي آن ميبيند. حتي راسل هم به اين حرف اعتقاد دارد (كه درست هم هست) ميگويد: حتي گذشتهها را از اين راه ميدانيم. ناپلئون را ما نه ديدهايم و نه ميتوانيم آزمايش كنيم. ما كه معتقد هستيم ناپلئون در دنيا وجود داشته، از روي علائم و نشانهها و آيههاست.
اينها معلومات نشانهاي است، يعني همان نوع معلوماتي كه خدا را هم انسان ميشناسد به كمك همين [نوع معلومات و همين] نوع شناخت است. شناخت خدا يك نوع شناختي كه اصلاً شباهتي با شناختهاي ديگر نداشته باشد و يك چيز مخصوص به خود باشد، نيست. راه شناختن خدا با راه شناختن بسياري از مسائل كه در طبيعت ميشناسيم عيناً يكي است. اگر ما راه خداشناسي را انكار كنيم بايد 90% معلومات خودمان را دور بريزيم در صورتي كه احدي نميتواند [چنين ادعايي] كند.
eporsesh.com
تازه های پرسش و پاسخ
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}